معنی کثیر و انبوه

حل جدول

کثیر و انبوه

بسیار، جزیل، زیاد، عدیده، فراوان، متعدد، نهمار، بی شمار، وافر

فرهنگ فارسی هوشیار

انبوه

بسیار، متعدد، کثیر

لغت نامه دهخدا

انبوه

انبوه. [اَم ْ] (ص) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین): بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان). احمدبن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. (تاریخ بیهقی).جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. (تاریخ بیهقی). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصربن خلف را گفت [مسعود] مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173).
زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحهالصدور راوندی).
ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه.
نظامی.
موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. (گلستان).
گهرهای مبیّن دید انبوه
نه در دریا شود حاصل نه در کوه.
امیرخسرو (از آنندراج).
خضم، جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمّه، جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب). || پر ومملو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). پر. (انجمن آرا):
یکی قلعه بالای آن کوه بود
که آن حصن ازمردم انبوه بود.
فردوسی.
|| از بسیاری بهم پیوسته. (مؤید الفضلاء). پیچیده و درهم. (ناظم الاطباء). یک جا جمعشده و بهم پیوسته. (فرهنگ فارسی معین). کثیف و غلیظ. (آنندراج) (انجمن آرا). متکاثف. ملتف ّ. درهم. مقابل تُنُک. (یادداشت مؤلف):
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
بسان شب تار و انبوه دیو.
فردوسی.
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر انبوه زره قلعت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262).
درختی کشن شاخ بر شخ ّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی (گرشاسب نامه ص 115).
از خلایق که گشته بود انبوه
بی عمارت نه دشت ماند و نه کوه.
نظامی.
انبوه و گران و زشت وناخوش
ماننده ٔ ابر مهرجانی.
کمال (از آنندراج).
عیکه؛ انبوه از هر درخت. غمیس، هر چیز درهم و انبوه. جثل، انبوه و درهم شده. دیجور؛ انبوه از نبات خشک. (منتهی الارب).
- انبوه ابرو، آنکه ابروی پرپشت دارد. (یادداشت مؤلف).
- انبوه دم، حیوانی که دم پرمو دارد: اهلب، اسب انبوه دم. (منتهی الارب).
- انبوه ریش،مردم ریش پهن و ریش بزرگ. (ناظم الاطباء): الکثاثه؛ انبوه ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). کث اللحیه؛ مرد انبوه ریش. (منتهی الارب).
- انبوه گن، بهم پیوسته و درهم: اَشِب، درختستانی انبوه گن. (دستوراللغه از یادداشت مؤلف).
- انبوه موی، آنکه موی بسیار و درهم شده دارد: امراءه فنواء؛ زن بسیار و انبوه موی. (منتهی الارب).
|| کثرت. (فرهنگ فارسی معین). بسیاری. فراوانی:
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.
فردوسی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به تاب از نهنگ.
فردوسی.
ز دروازه ٔ شهر بیرون شدیم
ز انبوه مردم بهامون شدیم.
فردوسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکنَد
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
بدشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری.
اسدی (گرشاسب نامه).
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه جنگی سیه شد جهان.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 84).
خضراء؛ سیاهی قوم و انبوه آنها. دحبه، انبوه گوسفند. (منتهی الارب).
- بانبوه اندیشه نشستن (اندرنشستن، درنشستن)، فکرهای بسیار و گوناگون از خاطر گذشتن. در بحر تفکر غرق شدن. (یادداشت بخط مؤلف):
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندرنشست.
فردوسی.
در شارسان را بآهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست.
فردوسی.
|| پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). بسیارمردم: دینور، شهرزور شهرهایی اند انبوه و بسیارنعمت و مردمانی آمیزنده. (حدود العالم). خواکند، رشتان، زندرامش شهرهایی اند انبوه با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). و او را [بردع را] سوادیست خرم و کشت و برز و میوه های بسیار و انبوه و آنجا درختان تود سبیل است. (حدود العالم). ساوه، آوه، بوسته، روده شهرکهایی اند انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم. (حدود العالم). کرمانشاهان، مرج شهر کهاییند بر ره حجاج انبوه و آبادان و بانعمت. (حدود العالم). || مجمع و جمعیت. (ناظم الاطباء). مردم بسیار. (فرهنگ سروری). گروه. جمعیت:
چون کَشَف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی (اشعار... چ مسکو ص 226).
وزآن دشت گریان سر اندرکشید
بانبوه گردان ترکان رسید.
فردوسی.
چنان گشت از انبوه درگاه شاه
که بستند بر مور و بر پشّه راه.
فردوسی.
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یک سوی و دور از گروه.
فردوسی.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.
فردوسی.
خلق ز هر سو نهاده رو بدر او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار.
فرخی.
شبستان پر شد از انبوه ماهان
چو ایوان پر شد از انبوه شاهان.
(ویس و رامین).
سخت آسانست بر من که این خزانه و فیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام و انبوه که دارم با تبع و حاشیت راه سیستان گیرم. (تاریخ بیهقی).
پر از چیز و انبوه مردان مرد
سپاهی ّ و شهری یلان نبرد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 16).
خدم و حرس با او بمانند و دیگر انبوه و گروه با سر کار و معیشت خود شوند. (تاریخ طبرستان، نامه ٔ تنسر). و چون انبوه قارن با کثرت و شوکت شد عنان مرکب را تیز کرد و اشارت فرمود که در پس من... بیارند. (تاریخ طبرستان). بر در سمنان تاخت و او را آنجا دریافت مصاف دادند قطری از میان انبوه اسب برانگیخت. (تاریخ طبرستان).
گویی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجدالحرام برآمد.
خاقانی.
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگان کوهی.
نظامی.
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
چون مانده شد از عذاب اندوه
سجاده برون فکند از انبوه.
نظامی.
بانبوه می با جوانان گرفت
بخلوت ره کاردانان گرفت.
نظامی.
او بدین دعوت مغرور شد و طمعدر ملک مستحکم کرد و با انبوهی بسیار عزم بخارا مصمم گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 83).
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی.
اوحدی.
ملول از خود و از همه کس نفور
باندوه نزدیک از انبوه دور.
نزاری قهستانی.
بگفت این و انبوه خرم شدند
بیکباره بی شغل و بی غم شدند.
؟
بنزدیک چاه انبهی یافتند
بدیدار انبوه بشتافتند.
؟
بدیدند انبوه و در انبهی
نشسته ستوده رسول چهی.
؟
- بانبوه، دسته جمعی. با همه ٔ عده. جمعاً. جنگ بانبوه، برابر جنگ تن بتن:
سپه را همه پیش باید شدن
بانبوه زخمی بباید زدن.
فردوسی.
بانبوه رزمی بسازیم سخت
اگر یار باشد جهاندار و بخت.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ اندرآر
سخن بگسل از گفته ٔ نابکار.
فردوسی.
بانبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فردوسی.
بانبوه جستن نه نیک است جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ.
فردوسی.
شوم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنی بود مرگ بانبوه.
(ویس و رامین).
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ بانبوه را جشن خواند.
نظامی.
- || بسیار. کثیر. فراوان: از بهر آنکه دانستند که هرچه آبادانی بیشتر ولایت ایشان بیشتر ورعیت بانبوه تر. (نصیحهالملوک غزالی). موی سیاه داشت [نبی اکرم صلوات اﷲعلیه] و گرد روی [یعنی ریش و محاسن] بانبوه. (مجمل التواریخ). موی سیاه خرد و بانبوه رسته. (مجمل التواریخ). از حشم ترک خلفی بانبوه فراهم آورد و بحدود سمرقند آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 186). از ترکان خلخ جمعی بانبوه و لشکری باشکوه فراهم آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 246). قلعه ٔ او در واسطه ٔ بیشه های بانبوه بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 415).
درآوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی بانبوه.
نظامی.
- بی انبوه، بدون جمعیت. خلوت:
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستی.
(ویس و رامین).
- || بدون همراهی جمعیت. تنها. منفرد:
همی راند تا بر سر کوه شد
بدیدار رستم بی انبوه شد.
فردوسی.
- پرانبوه، پرجمعیت. بسیارمردم:
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود.
اسدی (گرشاسب نامه ص 173).
|| فروریختن دیوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). فروریختگی دیوار خانه. (ناظم الاطباء). || قوت شامه را نیز گفته اند، همچو انبوه کردن به معنی بوییدن. (آنندراج). || (اِخ) گویند نام موضعی است که شراب نیکو دارد. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ایست در بالای کوهی از مضافات دیلمان گیلان، و انبه مخفف انبوه است در معنی انبوه منسوب به کوه دیلمان، این بیت معروف است که گفته اند:
گر بنگ خوری بنگ قزل کوه بخور
ور باده خوری باده ٔ انبوه بخور.
؟ (از آنندراج).


کثیر

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابوالحسین کثیر پدر عمیدالدوله ابوالقاسم منصور وزیر سامانیان بود. رجوع به کثیر (عمیدالدوله ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین) و تاریخ بیهقی ص 337 شود.

کثیر. [ک َ] (ع ص) بسیار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ص 81). بسیار و وافر. (غیاث اللغات) (آنندراج). کاثر. (منتهی الارب). مقابل قلیل. گویند رجال کثیر و کثیره و کثیرون و نساء کثیر و کثیره و کثیرات و در کلیات است که کثیر به آنچه مقابل قلیل و به آنچه مقابل واحداست گفته می شود و جایز است اراده کردن هر یک از این دو معنی بلکه اراده کردن هر دو معنی با هم. و در جمله ٔ کثیراً مایعملون کذا منصوب به ظرف است زیرا کثیراً از صفهالاحیان است و ما زائد است برای تأکید معنی و این معنی در کشاف در اعراب قلیلا ما تشکرون ذکر شده است. (از اقرب الموارد). فراوان. زیاد. فزون. متعدد. (ناظم الاطباء): پیدا کردن حال واحد و کثیر و هر چه بدیشان پیوسته است. (دانشنامه ٔ الهی).
گفت هذا لمن یموت کثیر.
سنائی.
- آب کثیر، آب کُر. آبی که مقدار آن به وزن یا به مساحت به موجب اخبار متعدد صحیح ثابت گردیده است. مقابل آب قلیل و آن آبی است که کمتر از کُر است. (از شرح تبصره ٔ علامه ج 1 ص 5 و 6). و رجوع به کُر شود.
- زمان کثیر، مدت بسیار طولانی. (ناظم الاطباء).
- قلیل و کثیر، کم و زیاد. (ناظم الاطباء). کم و بیش. اندک و بسیار: در جمله رجالان و قودکشان مرد منهی را پوشیده فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هر چه رود باز نماید. (تاریخ بیهقی). گفت [معتصم] جز آن نشناسم که تو [احمدبن ابی داود] هم اکنون بنزدیک افشین روی... البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی. (تاریخ بیهقی).
زان جمال و بها که بود ترا
نیست با تو کنون قلیل و کثیر.
ناصرخسرو.
- کثیرالاحسان، منعم و صاحب کرم و جود. (ناظم الاطباء).
- کثیرالجهاد، جنگجو. نبردآزما. شجاع. پهلوان. (ناظم الاطباء).
- کثیرالخیر، نیکوکار. (ناظم الاطباء).
- کثیرالضرر، مضر و موذی و مفسد. (ناظم الاطباء).
- || زهردار. (ناظم الاطباء).
- کثیرالعُقَد، پرگره. (یادداشت مؤلف).
- کثیرالنوال، منعم و صاحب جود و کرم. (ناظم الاطباء).
- کثیر و قلیل، کم و بیش. کم و زیاد. قلیل و کثیر:
چه بکار اینت چون ز مشکلها
آگهی نیستت کثیر و قلیل.
ناصرخسرو.
و رجوع به قلیل و کثیر شود.
|| مثمر و باردار. (ناظم الاطباء).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن سالم در زمان هادی عباسی حکومت سیستان یافت (169 هَ. ق.). درزمان هارون الرشید مردم سیستان از کثیر بیستگانی خواستند و بر وی بشوریدند و کثیر بگریخت و به بغداد رفت (170 هَ. ق..) (از تاریخ سیستان ص 151- 152).

کثیر. [ک َ] (ع اِ) بسیاری و فراوانی یقال الکثیر ضر و القلیل نفع؛ بسیاری و فراوانی زیان می رساند و نقصان و کمی سود می رساند. (ناظم الاطباء).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن احمدبن شهفور از بزرگان سیستان است هنگامی که احمدبن اسماعیل سامانی به سیستان حمله کرد معدل بن علی حصار گرفت و کثیربن احمد شهفور و مشایخ شهر را اندرمیان کرد تا صلح افتاد (298 هَ. ق.). سپس کثیر در سپاه خالد که از جانب بدر حاکم فارس به سیستان آمده بود در آمد و هنگامی که خالد عصیان آورد و بدست بدر کشته شد. (304 هَ. ق..) کثیر به سیستان آمد و بر مردمان نیکویی کرد و بست و رخد وزمین داور در فرمان او آمدند و کثیربن ابی سهل حمدان را به بست فرستاد اما وی عصیان آورد و کشته شد. و کثیر بن احمد در سال 306 هَ. ق. به دست غلامانش کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 293 و 306 و 307 شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن عبدالرحمن الخزاعی از شعرای زمان عمربن عبدالعزیز خلیفه ٔ اموی است و وی را مدح گفته است. (سیره عمربن العزیز ص 290).

کثیر. [ک َ] (اِخ) مولی سمره مرادی است و از ابوسلمه روایت می کند. (منتهی الارب).

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن جمهان راوی است و از ابن عمر روایت می کند. (منتهی الارب).

کثیر. [ک َ] (اِخ) عمیدالدوله ابوالقاسم منصوربن ابی الحسین محمدبن کثیربن احمد هروی خراسانی عارض سپاه یعنی وزیر لشکر سلطان محمود غزنوی و پسرش و صاحبدیوان خراسان در عهد مسعود بوده است. مولد وی هرات و جد وی احمد از مردم قاین است و ظاهراً ابوالحسین کثیر پدر ابی القاسم وزیر سامانیان بوده است و جمحی شاعر در مدح او گفته:
صدر الوزاره انت غیر کثیر
لابی الحسین محمدبن کثیر.
پدران این مرد همه از وزراء و اعیان بوده و شغل و مقام خود را از عهد سامانیان به ارث می برده اند و این معنی از مدحی که ابوالقاسم محمدبن ابراهیم باخرزی منشی همین ابو القاسم کثیر درباره ٔاو گفته است پیداست. (از دیوان منوچهری دامغانی چ دبیرسیاقی ص 284). رجوع به تعلیقات دیوان منوچهری و نیز رجوع به فهرست اعلام تاریخ بیهقی و ابوالقاسم کثیرو ابوالقاسم منصور شود.

کثیر. [ک ُ ث َی ْ ی ِ] (اِخ) ابوصخر کثیربن عبدالرحمن بن الاسودبن عامر الخزرجی مشهور به ابی جمعه از شعرای عرب و معشوق عزه دختر جمیل بن حفص کلبی است. در جمهرهنسب او به ماء السمأبن حارثهبن ثعلبه می پیوندد. کثیر از مردم حجاز است اما بیشتر مقیم مصر بوده است. (وفات 105 هَ ق.) (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص 339). و رجوع به کتاب تزیین الاسواق چ مصر ص 47 الاعلام شود.

کثیر. [ک َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مالک تمیمی النهشلی معروف به ابن الغُرَیزه متوفی در حدود 70 هَ. ق. از شاعرانی است که زمان جاهلیت و اسلام را درک کرده است. (الاعلام ج 6 ص 72). و رجوع به ابن الغریزه شود.

کثیر.[ک َ] (اِخ) ابن صلت. نامش قلیل بود آن حضرت صلی اﷲعلیه و سلم به کثیر نامیدند. (منتهی الارب). کثیربن الصلت بن معدی کرب الکندی کاتب رسائل دیوان عبدالملک مروان اصلش از یمن بود و منشأش در مدینه. اسمش قلیل بود اما عمربن خطاب او را کثیر نامیده. هنگامی که عثمان به خلافت رسید وی رادر مدیند به مسند قضا نشاند پس به منصب کاتبی رسائل عبدالملک مروان رسید و در حدود سال 70 هَ. ق.. وفات یافت. (الاعلام ج 6 ص 72).

معادل ابجد

کثیر و انبوه

800

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری